متاسفانه در آثار مکتوب نویسندگان، عقل و عشق همواره در مقابل هم قرار گرفته اند؛ هر زمان که از عقل و استدلال صحبت می شود، بحث کردن از عشق امری نامربوط تلقی می گردد. علمای اسلام از یک جهت به دو گروه تقسیم می شوند: گروهی که عقل را برای رسیدن به خدا کافی می دانند و از طریق برهان و استدلال سعی بر شناخت و معرفت خداوند دارند.(فلاسفه مانند مشّائیون) و گروهی که فقط به عشق اعتقاد دارند و عقل را برای رسیدن به معشوق، ناقص و ابتر می دانند.(عرفا مانند اشراقیون)
گفتم به حس و عقل توان دید هست را گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذر
ناصرخسرو
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
مولوی
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق جایی دلم برفت که حیران شود عقول
سعدی
هر یک از عقل و عشق، نقش ویژه ای در زندگی و سرنوشت انسان دارند. اگر در مواردی، عقل در مقابل قلب (مرکز عشق) قرار می گیرد آن عقلى است که خود را در تنگناى عالم طبیعت، اجسام و عالم کثرت قرار داده که از آن به عقل جزیى و بشرى تعبیر مى کنند؛ عقلى که خود را از عقل کلى و الهى جدا کرده و در دام هواهاى نفسانى، جدال هاى بى پایه و... محبوس ساخته است. چنین عقلى از دیدگاه عرفا، مانع شهود حقایق عالم است و به همین جهت به شدّت مذمت شده است. بدیهی است اگر این عقل، خود را از محبوسات مجازى رها ساخته و با کسب تقوا، خود را به مبدأ اصلى خود، یعنى عقل کلى و الهى، متصل گرداند، دیگر این عقل در مقابل قلب(عشق) نخواهد بود.